ای کاش برای یک لحظه خدا در بین همه قوانینش یک پرانتز کوچک به وسعت زمین باز میکرد و در آن هیچ قانون نوشته شده و نانوشته ای وجود نداشت و در این پرانتز کوچک من و تو صرف نظر از همه چیز، لخت به دیدن هم می آمدیم، بی کلام بی حرف با لبانی به هم دوخته شده
فقط به چشمان هم نظاره میکردیم و هم را در اغوش میگرفتیم صدای نفس های گرممان آواز گوش های کرمان میشد و بوی عطر تنمان جهان را سر مست میکرد چشمان بدون پلکمان جز لختی تن هم چیزی نمیدیدن و در این پرانتز کوچک تا ابد به معاشقه میگذراندیم و خدا نیز چشم سکوت بر هم میگذاشت و جهانمان را به حال خود رها میکرد و من و تو چون خیر و شر در هم اغوشی ابدی به پرستش جسمان یک دیگر می پرداختیم.
خوش بود گر جهان با همه بزرگی اش تنها برای مدتی، تنها مدتی کوتاه چون آن وقت که در خواب به دنبال رویا میرویم، جهان مال ما بود و قوانینش را ما مینویشتیم؛ قوانینی که در آن هم آغوشی تو گناه نبود.
ساکو شجاعی 1397/6/29
نوشته شده توسط Sako Shojaie در پنج شنبه 29 شهريور 1397برچسب:عشق,هوس,هم آغوشی,خدا,جها,دنیا,زمین,چشم,گوش,قلب,خیر و شر, |
احساس به ترد شدنی اجباری اما بدون قصد از کسانی که بخاطر آنان فرصت های متعدد آشنای با دیگران را از دست دادم و همچنان یک سوال تکراری در سرم که آیا مقصر منم؟
و حال بازگشت به خانه، به همان چرخه بی پایان و کسل کننده زندگی از خیابان های که ویترینی برا عرض اندام هرزگان مختلفی از جنسی و جسمی تا فکری از داخل شهرهای کثیف با بنرهای زیبا و رد شدن از سینماهای بدون مخاطب و صف های طویل ورودی متروهای شهر است.
بازگشت به همه آن چیزی که در عین حال که از آن متنفری اما بدان بسیار دل بسته ای و ترک کردن و رها کردن مکانی که تو تنها در آن هویت و معنا پیدا خواهی کرد؛ مکانی که گرچه در آن بسیار سختی خواهی کشید، اما همان چیزیست که در همه این مدت خواسته یا ناخواسته منتظر آن بودی. آری چالش چالش چالش... همان چیزیست که انسان در آن هویت پیدا میکند وگرنه گوسفندها و سگ های ولگرد بسیار از ما بهتر بلدند تولید مثل و غذا پیدا کردن از زیر سنگ یا خوابیدن زیر برف و باران را حتی گاهی زندگی با پا یا دستی چلاق را مگه نه؟
در کنار همه اینها چیز دیگری هم هست و آن جوهره وجود ارتباط بود.
زبــــــــــــــــان و جسارت
زبان برای ارتباط و جسارت برای دوستی
انگار باید برای یک کوهنورد خوب بودن زبان بلد بود و در آخر این که این دوستی ها چه زیبا هستند؛ شاید علیت همه جنگ ها و معلولیت همه بقربانیانش هم به سبب ندانستن همدیگر بوده اند، عدم شناخت از هم و در نهایت نبود رفاقت های از جنس قاره های مختلف.
و اما پسر ببین باز هم غروب شد، پس چرا این همه گفتی این تمام نمی شود وقتی شد؟
گزارش ارسالی من برای نهمین اردوی آموزشی، آمادگی و انتخابی تیم ملی امید 96
ساکو شجاعی 1397/6/5
نوشته شده توسط Sako Shojaie در دو شنبه 5 شهريور 1397برچسب:اردو,کوهنوردی,کوهنورد,کوه,فدراسیون کوهنوردی ایران,اردوی تیم ملی,اتریش,رفاقت,دوستی,زبان,جنگ,شناخت, |
و امشب من در برزخ افکارم مانده ام که آیا این خواست خدا بود یا مجموع داده های تصادفی کاعنات که اینچنین به هم بافته شده اند که زنی پاک دامن و ناتوان از حرکت هیچ که می ماند و هر روز بداقبالی به سراغش می آید، حال خانه کوچکی نیز دارد که چراغش برای همیشه خاموش شده است.
اگر این خواست خدا بود؟ پس این چه پروردگار بزرگ و مهربان تر از مادریست است که چنین سر جنگ دارد با پیرزنی فرتوت که همه زندگی اش دستان همسرش بود و انتظارهای برگشتش و این چگونه خودای کردنی است که به مانند کسانی که مازوخیسم دارند، دلبستگان خود را آزا میدهد؟
اگر چنین است شاید بتوان این چنین نیز نگریست که انسان گرچه پیر یا ناتوان باشد اما باز برابری میکند با تمام آنچه که خدا خود را خودا میخواند؟ و در این صورت چه چیز است که به انسان هویت میدهد و او را آدم میکند اگر تن رنجور، یاور و گذر عمرش اش نیست؟
اما دیگر چه اهمیتی می دهد چه را چه تفسیر کنم؟ وقتی دیشب یک نفر مرد و خانه ای که چراغش برای همیشه خاموش شد؟ و من هنوز در عالم برزخ به آسمان شب مینگرم که خدا کجای این همه ستاره، خاموش مانده است.
ساکو شجاعی
97/6/3
نوشته شده توسط Sako Shojaie در شنبه 3 شهريور 1397برچسب:مرگ,خدا,برزخ,عدالت,مازوخیسم,زدگی,پیری,پیر,علیل, |