خاک پوش
جهان تاریک را که ترک گفتم؛ به امید خورشید بود. که چه فهمیدم خود آفریننده سیاهی است.
در یک دستم تفنگ بود و در دست دیگر پلاک های خونی که صاحبانشان را نمیشناختم اما روی دوشم سنگینی شان را همیشه کول میکردم.
من یک انسان از دیار خاکم. از دیار بلندی های بی کرانی که هستی ام مدیون چشمه سارانی است که در نهایت خونم را چون یک هیولا میمکند و چشمانم گرچه هیچ گاه در کاسه های خود نبودند اما فراتر از خورشید به جستوجوی رفیق های مرده ام زمین را میکاود. نوای لالای های شبانه کودکی ام صدای گوش خراش سقوط ستاره ها بود و نوازش هایم قطره چکان های مرده ای بود که از خون خود بر روی صورتم هر بار باریدن میگرفتند و گرچه در اطرافم کسی جز یک من و دیگری خیانت کار نیست. اما هیچ گاه بعد از قتل، تمام نشدم و چون بازی ای بیرحم هر بار خاکی پوشان دیگری که کولیجه هایشان خاک بود. سر بر زمین میبرند و باز پشت سر آن دیگری به دنبال خون خواهی یا می کشد یا کشته می شد.
اینجا عشق تفنگی است که به دستانم مهر شده اند و هوس لیوان آبی است که هر بار با دست مینوشم.
ساکو شجاعی
٩٩.٨.٢